محکوم به گناه
مطالب رمانتیک وعاشقانه
گل آفتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانایم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوستداشتن آفتاب و دلخوشی آفتابگردان، تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و او ادامه داد: «روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفتوگوی من و آفتابگردان، ناتمام
نظرات شما عزیزان:
آفتابگردان نیست. آفتابگردان، کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.»
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی
بود در زمین که هر گلبرگش، شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: «وقتی دهقان، بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن
است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچوقت، چیزی را با
خورشید اشتباه نمیگیرد اما انسان همهچیز را با خدا اشتباه میگیرد.
فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همهی زندگیاش را وقف نور میکند. در نور
به دنیا میآید و در نور میمیرد، نور میخورد و نور میزاید.
انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد و بدون خدا، انسان.»
نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند. من
فاصلههایم را با نور پرمیکنم، تو فاصلهها را چگونه پرمیکنی؟»
ماند. او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم، بوییدمش، بوی خورشید میداد و
آخرین صحبتهایش هنوز در گوشهایم طنین انداخته بود: «نام آفتابگردان،
همه را به یاد آفتاب میاندازد. نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد
انداخت؟»
آنوقت بود که شرمنده از خدا، رو به آفتاب گریستم
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |